امروز ساعت 8:30 کلاس داشتم ساعت یـه ربع مونده به 8 از خواب بیدار شدم الی هم اس و زنگ زده بود گوشی من که همیشه خـدا سایلنته متوجه نشدم بودم اما تند تند حاضر شدم رفتم ساعت 9 رسیده بودم کلاس
سر صبحی هم هیچی نخورده بودم اصن ضعف کرده بودما سـر کلاس
تا ساعت 12 گرافیک کامپیوتر داشتیم
بعدش معادلات دیفرانسیل ووووووووووواااااااایییییییییی متنفرم از این درس هیچی ازش متوجه نمیشم استاده هم هی میگه کجاش رو متوجه نشدید بچه ها میگن همه جاش میخنده دوباره توضیح میده،خولاصه گفت بخاطر اینکه بهتر متوجه بشید هفته ی بعد یـه ساعت اضافه میمونید
اهان این یادم رفته بود صبحی که داشتم میرفتم یکی از بچه رو دیدم درست از جلو من رد شد منم دید اصن به روی خودش نیاورد که منو میشناسه منم گفتم به درک ظهری هم که داشتیم برمیگشتیم با هم سوار اتوبوس شدیم بازم انگار نه انگار که منو میشناسه اصن نسبت بهش احساس خوبی ندارم خیلی پـرروه
بعد رفتم بازار بابا ریش تراشش رو داده بودن درست کنه رفتم اونو گرفتم(ژیـنـا کارگر)
+شاید چند روزی نباشم
+فردا که تا 7 عصر کلاس دارم
+پنج شنبه هم که عیده از الان بهتون تبریک میگم عیدتون مبارک
+جمعه هم که اگه خدا بخواد جزوه هام رو پاک نویس کنم و یکمی درس بخونم
+دختری رو هم ملاقات نکردم خانوم سرما خورده،اصن این دیدار ما طلسم شده انگاری
+فعلا همین